عطر سنبل عطر کاج | فیروزه جزایری دوما
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 20301
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : ℕazanin
روز اول دبستان

هفت ساله بودم که با پدر ، مادر و برادر چهارده ساله ام فرشید از آبادان به شهر ویتی یر کالیفرنیا آمدیم.برادر بزرگترم فرید را یک سال پیش از آن به فیلادلفیا فرستاده بودند و آنجا به دبیرستان می رفت.او هم مثل خیلی از جوان های ایرانی آرزو داشت خارج از کشور درس بخواند و با وجود اشک های مادر ما را ترک کرده و پیش عمویم و همسر آمریکایی اش زندگی می کرد. من هم از رفتن او ناراحت بودم , ولی به زودی غصه از یادم رفت.اولین بسته ی سوغاتی که رسید , دیدم داشتن یک باربی کامل _ با کیف حمل , چهار دست لباس , یک بارانی و یک چتر کوچک _ به دوری از برادر می ارزد.
اقامت ما در ویتی یر موقت بود.پدرم کاظم , مهندس شرکت نفت ایران بود و ماموریت داشت حدود دو سال مشاور یک شرکت آمریکایی باشد. او در زمان دانشجویی مدتی در تگزاس و کالیفرنیا زندگی کرده بود ,و درباره ی آمریکا با همان لحنی صحبت می کرد که کسی از اولین عشقش بگوید.برای او آمریکا جایی بود که هر کس , بدون توجه به اینکه قبلا چه کاره بوده , می توانست آدم مهمی بشود.کشوری مهربان و منظم پر از توالت های تمیز.جایی که مردم قوانین رانندگی را رعایت می کردند و دلفین ها از توی حلقه ها می پریدند.سرزمین موعود. برای من هم آمریکا جایی بود که همه جور لباس باربی پیدا می شد.
وقتی به ویتی یر رسیدیم تازه رفته بودم کلاس دوم. پدر اسمم را توی دبستان لیفینگ ول نوشت.برای اینکه راحت تر اونجا جا بیفتم , مدیر دبستان ترتیبی داد که معلم جدیدم خانم سندبرگ را چند روز قبل از شروع کلاس ها ملاقات کنیم.چون من و مادر انگلیسی بلد نبودیم , ملاقات عبارت بود از گفتگوی پدر و خانم سند برگ.پدر با دقت برایش توضیح می داد که من به کودکستان آبرومندی رفته ام که توی آن به بچه ها انگلیسی یاد می دادند.او که می خواست تاثیر خوبی روی خانم سندبرگ بگذارد , به من گفت زبان انگلیسی ام را نشان بدهم.صاف ایستادم و با افتخار همه ی معلوماتم را رو کردم : (( سفید , زرد , نارنجی , قرمز , بنفش , آبی , سبز ))
دوشنبه ی بعد , پدر من و مادر را به مدرسه رساند. فکر کرده بود خوب است مادر هم چند هفته با من بیاید دبستان. نمی فهمیدم دو نفر انگلیسی ندان چه مزیتی به یک نفر دارد , اما کسی به نظر یک بچه ی هفت ساله اهمیت نمی داد.
تا قبل از روز اول دبستان لفینگ ول , هیچ وقت مادر را مایه ی شرمندگی نمی دانستم.اما دیدن بچه های مدرسه که همه پیش از به صدا در آمدن زنگ به ما خیره شده بودند کافی بود که وانمود کنم او را نمی شناسم. بلاخره زنگ خورد و خانم سندبرگ آمد و کلاس را به ما نشان داد.خوشبختانه فهمیده بود که ما از آن آدم هایی هستیم که خودشان نمی توانند کلاس شان را پیدا کنند.
من و مادر رفتیم ته کلاس و باقی بچه ها هم سر جایشان نشستند. هنوز همه زل زده بودند به ما.خانم سندبرگ اسم مرا روی تخته نوشت : زیر اسمم نوشت : Iran بعد نقشه ی جهان نگاه کرد و به مادر چیزی گفت.مادر به من نگاه کرد و پرسید معلم چه می گوید.گفتم گمانم از او می خواهد که ایران را روی نقشه نشان دهد.
مشکل اینجا بود که مادر مثل بیشتر زنان زمان خودش تحصیلات کمی داشت.در دوره ی جوانی او , پیدا کردن شوهر هدف اصلی یک دختر در زندگی بود.درس خواندن , نسبت به هنرهایی مثل دم کردن چای یا پختن باقلوا , اهیمت کمتری داشت.قبل از ازدواج , مادرم نظیره , آرزو داشت قابله بشود.پدرش هم که مرد نسبتا متجددی بود , دو خواستگار قبلی را رد کرده بود تا دخترش بتواند به آرزویش برسد.مادر تصمیم داشت دیپلم بگیرد , بعد برود تبریز و از یکی از آشنایان پدربزرگ قابلگی یاد بگیرد.از بخت بد , ناگهان آن شخص در گذشت. و نقشه های مادر هم با او به خاک سپرده شد.
خواستگار شماره ی 3 پدر بود. او هم مثل خواستگارهای قبلی هیچ وقت با مادر صحبت نکرده بود اما یکی از دختر عموهایش یکی از آشنایان مادر را می شناخت و همین کافی بود.مهم تر از آن , مادر مشخصات همسر مناسب را از نظر پدر داشت.پدر مثل اکثر ایرانی ها , زنی با پوست سفید و موی صاف و روشن را ترجیح می داد.بعد از گذراندن بورسی یک ساله در آمریکا , با عکس زنی که به نظرش خوشگل آمده بود برگشت و از خواهر بزرگش , صدیقه خواست دختری شبیه آن برایش پیدا کند.صدیقه در دور و بر جستجویی کرد, و این طور شد که مادر در هفده سالگی رسما از آرزوهایش انصراف داد , با پدر ازدواج کرد , و کمتر از یک سال بعد بچه دار شد.
همان طور که بچه ها زل زده بودند به ما , خانم سندبرگ به مادر اشاره کرد که بیاید پای تخته.مادر با بی میلی پذیرفت.من قوز کردم توی خودم.خانم سندبرگ با دست به نقاط مختلف اشاره کرد و پرسید: (( ایران؟)) معلوم بود که تصمیم گرفته ما بخشی از درس آن روز باشیم.کاش از قبل گفته بود تا توی خانه می ماندیم.
بعد از چند تلاش بی نتیجه ی مادر برای پیدا کردن ایران روی نقشه , بلاخره خانم سندبرگ دستگیرش شد که مشکل از ندانستن انگلیسی مادر نیست از بلد نبودن جغرافیاست. با لبخندی از سر لطف , مادر را به صندلی اش باز گرداند.بعد به همه , از جمله من و مادر , ایران را روی نقشه نشان داد.مادر سرش را به تایید تکان می داد , انگار که تمام مدت جای آن را می دانست اما ترجیح داده بود آن راز را پیش خودش نگه دارد.هنوز تمام بچه ها به ما خیره بودند. نه تنها با مادرم آمده بودم مدرسه , نه تنها نمی توانستیم به زبان آنها حرف بزنیم , بلکه به وضوح خنگ بودیم.به خصوص از دست مادر عصبانی بودم , چون تمام تاثیر مثبتی که با گفتن دایره ی رنگ ها گذاشته بودم خراب کرده بود.تصمیم گرفتم از فردا او توی خانه بماند.
بلاخره زنگ خورد و وقت برگشت از مدرسه شد.دبستان ولفینگ ول فقط چند کوچه با خانمان فاصله داشت و پدر , که قابلیت ما را برای گم شدن دست کم گرفته بود , فکر می کرد من و مادر می توانیم راه خانه را پیدا کنیم.ما سرگردان در آن حوالی پرسه می زدیم.شاید به امید کمکی از یک شهاب آسمانی یا حیوانی سخنگو. هیچ کدام از خیابان ها و خانه ها به نظر آشنا نمی آمد.همان طور که مبهوت وضعیت ناجورمان بودیم , دختر کوچک پر جنب و جوشی از خانه شان بیرون پرید و چیزی گفت.ما که منظورش را نمی فهمیدیم همان کاری را کردیم که باقی روز انجام داده بودیم.لبخند زدیم.مادر دختر به ما پیوست و اشاره کرد برویم توی خانه شان.حدس زدم که دختر , که همسن و سال من به نظر می رسید , از بچه های دبستان ولفینگ ول است و می خواهد با بردن ما به خانه , اجرایی خصوصی از سیرک تماشا کند.
مادرش گوشی تلفن را به دست مان داد و مادر که خوشبختانه تلفن محل کار پدر را حفظ کرده بود , با او تماس گرفت و وضعیت را توضیح داد. بعد پدر با زن آمریکایی صحبت کرد و نشانی خانه مان را به او داد. غریبه ی مهربان پذیرفت که ما را برساند.
لابد از ترس اینکه دوباره سر و کله ی ما دم در خانه شان پیدا شود , زن و دخترش با ما تا جلوی ایوان خانه مان آمدند و حتی به مادر کمک کردند که قفل عجیب و غریب در را باز کند.بعد از آخرین تلاش عجیب و غریبمان برای برقراری ارتباط , آن ها خداحافظی کردند و رفتند , ما هم در پاسخ لبخند کش دارتری تحویل دادیم.
بعد از گذراندن یک روز در آمریکا و میان آمریکایی ها , فهمیدم پدر آنجا را درست توصیف کرده , توالت ها تمیز بودند و مردم بسیار ,بسیار مهربان.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: